گفت: الان یعنی داری از من عکس می اندازی دیگر، نه؟ زن گفت: ها، پس دارم از کی می اندازم، از مش ماشالا؟! گفت: خب پس چرا آمده ای رفته ای توو ویترین پشت سرم چپکی ایستاده ای توو عکس من بیفتی؟ زن دهان ش از تعجب باز ماند: اصلنی باس از خدات باشد توو عکس ت باشم، بعدنی شم دیگر ازت عکس نمی اندازم، بعدنیِ بعدنی شم خداحافظ! راه افتاد راسته ی رود سن را گرفت رفت. "هوی بابام ای داد ای بیداد" مرد این ها را گفت و دوید پی اش: صبرکن خانومی، آخر مگه چه گفتم من، مثلنی داشتم برات لوس می شدم جا یکی دوتا ازم عکس بیندازی خوش به حال ترم بشود، نه؟ زن پا سست کرد ایستاد برگشت طرف ش: هی توو خواب ت می گویی عکس دونفره نداریم نینداختیم خب خواستم...، مرد نگذاشت ادامه ش را هق بزند اشک بیاید خواب ش را خیسِ شوری و غم کند. برش گرداند جلو ویترینی که یک جایی توو خوابش علم شده بود و گفت: لطفنی از هردومان هشتادتا عکس بینداز! خندید گفت: حالا چرا هشتادتا؟ گفت: پس چندتا؟ گفت: اوه نه نه، همان هشتادتا. حالا بایست روو به دوربین، وول نخور اخم نکن دست به سینه ام نباش، کشتی مان با این ژست ت مردم فکری می شوند چه قدر مظلومی حتمنی من هم ظالم! مرد از ترس بیدار شدن هیچ نگفت. صدای تیلیک دوربین آمد
- ۱ نظر
- ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۴